حافظ یعقوبی؛
خدا حافظ آریو برزن شعر لر
“حافظ یعقوبی” /”صبح خرد”؛ خدا حافظ ای آریو برزن شعر لر
به یقین مردمانی که استوره هایشان را بزگ ندارند محکومند به نابودی
مدح و گرامیداشت بزرگمردان و استوره های زبان و ادبیات تلاشی است برای ارج و بقای یک گویش و تمدن
دل نوشته زیر.. در مدح شاعر بزرگ قوم لر
استاد حاج فریدون داوری
با اشاره ای کوتاه به چند شعر ایشان
تقدیم میشود به همه دوستداران ادبیات و ارزشهای قوم لر
اینبار نه یک شاخه..
اینبار نه یک برگ..
این بار یک گلدسته از شعر لری رفت
سراینده ایل احساس از شعری رفت
اینبار یک شاعر اینبار مردی رفت.. ..
استاد عزیز..
هر چند دیر است و دورادور
اما با جان و دلمان سلام
(همیشه برای ما، کنار پنجره احساس خیس باران زده پر از تنهایی و دل تنگی تاب خورده میان شاخه های شبیخون خورده بید مجنون اشنای به مردانگیهای مردمان مهمان نواز زنده ای) .
میدانی استاد عزی، دل تنگ ما، برای از دل برامده های به دل نشینی که نگفتی و میخاستی بگویی تنگ میشود…
رفتنت شبیه شبیخون شبانه شومی به شعر و شعور ادبیات بود
(مثل او شعر که گفتی و تیه سوز مو شوخین زه و رفت)
برای ایل حساس پر از احساس مانوس با مردانگیها بیقراری بد دردی است
(دردی است غیر مردن که آن دوا نباشد)
(مثل او شعر که گفتی ایل احساسم و باره بی قراره تا بیی)
دلمان تاب تنهایی و تب دلتنگیت را برنمیتابد و سرمان سلامت نیست چون همیشه نیستی و دوستت داریم
(انجا که گفتی ساقی احساس را دوست داریم..)
ما هم مثل شما
سرزمین و خانه مان را دوست داریم
انگونه که گفتی در اشعار زیبایت
هم دلجه هم کارون را دوست داریم
سرزمینی که بلوطهای ریشه در خاکش خصلتها و
خوبی شما را گواه خواهند بود
دنای درد مند درد آشنای، در سوگ شاهین شعرهایش پای در بند شده
اشعار زیبایت مثل اب زمزم در گویش پاک لر استوارند
شعرهایت تا همیشه لابه لای بید مجنون تاب میخورد
مادران در گهوراه لالایی را به شعرهایت پیوند میزنند
چابک سوران لر.. همان شیرمردان خیبر گشای بدر افرین
با طنین برنو به سینه کش دنا میروند تا فریاد براورند
( آریو برزن شعر لر زنده است)
حاجی عزیز
ایسو دونم که یهو دفتر احساس ولا وابوه
یعنی چه.
ایسو دونم که بهار و گل گندم که بیا
قلمی دهس نویسنده احساس نبو
یعنی چه
ایسو دونم که نبو ه قلمی دست فریدون غزل . یعنی چه
ایسو دونم که غزل رخت عزا بر سر هر بیتش بو
یعنی چه
آریو برزن اشعار لری
ای سراینده احساس لب پنجره
گفته بودی، نفری تا وسط راه فقط قصه احساست خواند
ما که بودیم انجا، و نشستیم و شدیم محو غزلهای قشنگت ای مرد
راستی
کاسه بهره تیلت
سر او پنجره شعر هنی سرجاشه
خوب گفتی، کاسه بهره تیلت چینی احساسی بی
کاسه بهره تیلت.. اوریشم احساسی بی
این شیخون بلا بود به ایل احساس
باشد که بزرگ مردان شعر و ادب را تا هستند
لابه لای گلبرگ گذاریم
که به قول قیصر
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
(ناگهان چقد زود… دیر شد
برچسب ها :حافظ یعقوبی، صبح خرد، فریدون داوری
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0