تاریخ انتشار : دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 - 12:30

شرحی متفاوت بر انچه "خرسان سه" ایجاد می کند؛

“بی خانمان ها”

“بی خانمان ها”
کنشگر کهگیلویه وبویراحمدی با نگارش متنی متفاوت با رنگ وبوی "رنج" و"آوراگی" احتمالی اهالی "سادات محمودی" در اثر احداث"خد خرسان" به بهانه انتشار کلیپ صحبت های یکی از اهالی که خود روزی تفنگ بر دوش از مرزهای کشور دفاع می کرد، واکنش نشان داد.

“هجیر تشکری”؛ یکی از ملوکِ خراسان محمودِ سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجودِ او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه می‌‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویلِ آن فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت: هنوز نگران است که مُلکش با دگران است.
سعدی: گلستان، باب اول، حکایت دوم


خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده‌یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
[«ساداتی»] آزاده! [«دو رَه»] چشم به راه است
[«سادات»] کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه‌فام، سحر شو

بهار است و فصل شکفتن؛ و گفتن از غنچه‌های سفید روئیده بر درختان. امّا این روزها در منطقه‌ی «سادات محمودی» بغض‌ها بر گونه‌ها گل می‌اندازند، در گلوها شکفته می‌شوند و در چشم‌ها شکوفه می‌دهند. اندام سبز درختان نیز خواب تبر می‌بیند، رعشه بر ساقه‌ها و‌ شاخه‌هایش می‌افتد و بر خود می‌لرزد. اشک‌نگاره‌های سادات محمودی آرام‌آرام بر گورستان‌های تاریخی اندود می‌شوند تا از اندوهِ آب و آبادی با کوه و‌ رود سخن گویند. خاک سادات محمودی نقش هزارگونه زیبایی را در خود دارد. پیشانی تاریخ آن مزین به نامِ بسیار مردان بزرگی‌ست؛ و از شکاف گِل و‌ پرچین باغ آن هزار گونه گُل باستانی می‌روید.
رودخانه‌ی خرسان بخشی از خاطرات کودکی ماست. خرسانِ جوشان و خروشان چون ماری مست در خود می‌پیچد و آشفته و نعره‌زنان از منطقه‌ی سادات‌محمودی عبور می کند و نالان و رقصان به سوی لردگان می‌تازد و سرانجام با عشوه و غمزه در کارون آرام می‌گیرد.
سد «خرسان ۳» قرار است صدها میلیون مترمکعب آب دنا را در مخزن خود ذخیره و برای همسایه‌ی شمالی ما برق تولید کند. فارغ از انتقادات متخصصان و به‌رغم اینکه ما سخاوتمندانه از مزایای این حجم از آب می‌گذریم، مسأله‌ی عمده مساحت و طول ۲۴ و ۳۹ کیلومتری دریاچه‌ی این سد و نیروگاه است که قهراً دهها دِه سادات‌محمودی را از سکنه خالی می‌کند و هزاران روستایی را فراری می‌دهد. دریاچه‌ی این سد نیز ۶ هزار هکتار از اراضی کشاورزی و ۱۴۰۰ کیلومتر از طبیعت ناب و بلوطستان زیبای این منطقه و نزهتگاه‌های بسیار و درختان بی‌شمار را در خود فرو می‌برد و می‌بلعد.
این آب‌بازان، تمام همّت خود را صرف و خرج کرده‌اند تا هرج و مرج را رواج دهند و «چندین هزار کودک در خوابِ ناز را؛ چندین هزار مادر محنت‌ کشیده را؛ و مردان رنگ‌سوخته از رنج‌ِ کار را» خانه به دوش و به تعبیر دقیق این وارثِ شهید «بی‌خانمان» کنند. و زین بیش، شور ماندن و شوق زیستن و نور امّید و جان عزیز هزاران برگ و‌ گل و جوانه‌ی نوجوان را در پیش پای پول و رانت ذبح فرمایند! (درست مثل سرنوشت آپاتریدها در حقوق بین‌اللمل!) مگر در به دری و بی‌وطنی، کم از قربانی شدن است؟!
به راستی «آن دست‌های کوچک و آن گونه‌های پاک؛ آن چشم‌های روشن و آن خنده‌های مهر» به کدامین‌ گناه بی‌جا می‌شوند و تن به آوارگی و وطن به مافیای آب می‌دهند؟!
«آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ‌های سبز
آن لاله‌های سرخ
آن برّه‌های مست» به کجا بگریزند؟!
این جوانمرد حیران و هراسان (از خیالِ بی‌خاکی) در کرانه‌ی خرسان خروشان، این صدای حزین و‌ دلنواز و این قامت رفیع، «آزرده و‌ شکسته، گریان و‌ ناامید» اشک‌داغی‌ست که از آخرین نفس‌های نفیسِ برادر شهیدش در این خاک شریف می‌گوید. برادری که تن را به وطن داد تا خاک دوراه‌های ایران توبره‌ی تبار تبرها نشود!
وینک دلقکان سیاست و مشّاطگان اقتصاد، بی‌شرمانِ کوته‌نظر، جارو و پارو به دست آمده و آماده‌اند تا این جغرافیای کهن و زیبا را بروبند و آب‌تنی و خودزنی کنند!

نی اصلتان به‌قاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسله‌ی انتسابتان
این آبگیر گَند که آبشخور شماست
وین سان بُوَد به کام ایاب و ذهابتان
سیلی دمنده بوَد ز کهسار خشم خلق
کاین‌گونه گشته بسترِ آرام و خوابتان

در سوز کلام «رئیس» دفاع از خاک و خاطره موج می‌زند. می‌گویند «رئیس‌علی دلواری» نیز از برادران اینان بود. او هم، خاک به دشمن نداد و سنگر را به سرهنگانِ بی‌فرهنگ اجنبی نفروخت.

«دوراه» همسایه‌ی بلوط به بلوط ماست. پراشکفت و خاری؛ شورُم و چویل و شولیز و‌ ایل، بالادستِ «دوراه» نشسته‌ و دست روی دست گذاشته‌اند و با حسرت و بغض به سرنوشت تلخ این خاک شیرین می‌نگرند!
ما در کودکی از تنها راهِ دوراه می‌گذشتیم. «رئیس»‌های سر به راه، در دوراه زندگی‌ می‌کنند. مردمانی ساده و شریف و بی‌آزار و زحمت‌کش و دریادل و خاطرنواز و با فرهنگ، که مهر همه و‌ شعر یکی با حُسن همجواری آنان در یاد ما مانده‌ست و آرامش ستودنی آنان از یاد ما نمی‌رود. روستایی که در آن حتا نام «فرهنگ» را بر هم‌سالان ما می‌گذاشتند. نامی که هنوز هم مظلوم و مهجور است!

باری، شما ای خالوهای عزیز؛ سادات شریف محمودی؛ این خواهرزاده‌ی دور از دیار شما توصیه و پیشنهاد می‌کند که مثل بلوط‌ها به شاخه‌های هم پناه ببرید. بر ریشه‌های هم تکیه کنید. ریشه‌‌های شما به آب می‌رسد؛ شاخه‌های شما به آفتاب می‌رسد. با نیروی شگفت‌انگیز دست‌های به هم پیوسته‌ی شما پاک‌بازان، آب‌بازان گور خود را گم خواهند کرد. يَدُ اللهِ مَعَ الْجَمَاعَةِ: دست خدا با جمعیّت است.
و ما نیز که با شما شاخه در شاخه همه آغوشیم و ریشه در ریشه همه پیوند، آغوش خود را باز و پیوند استوار خود را به قدر مقدور برای دفاع از آن خاک پاک مستحکم‌تر می‌کنیم مبادا که بادی از بالای سر شما رد شود!
خاضعانه و با تکرار و اصرار، خاصه از شما جوانان سادات محمودی می‌خواهم که با انسجام و‌ استمرار سماجت پیشین، و آرام و‌ مدنی چنان‌که زیبنده‌ی تاریخ شماست، در برابر این فاجعه مقاومت و مداومت کنید تا ادامه‌ی این بازی پلشت ممتنع شود.

در تاریخ معاصر نقل است که در روزگار پهلوی‌ها «محلات» (همان جایی که جوانان سادات محمودی برای فعلگی به آنجا می‌روند) کم‌آب شد. محسن صدرالاشرف نخست‌وزیر و اهل محلات بود. محلاتی‌ها برای بستن آب دست به دامن او شدند و لات‌ها برای قطع آب دست به کار. به پشتوانه‌ی «صدر» که قدر داشت و بر صدر «قدرت» می‌نشست، آب «رودخانه‌ی شور» را بستند. این آب از محلات به قم می‌رفت. قمی‌ها معترض و‌ متعرض شدند. فریاد آنها به جایی نرسید. دست به دامن ملک‌الشعرای بهار شدند. بهار به هجو و هجا متوسل شد و سرود:
این صدر ز اشرافِ پدرسوخته است
آب دگران به رویشان دوخته است
دزدیدن آب را ز مجرای حرام
این بی پدر از مادرش آموخته است!
و شگفتا که به مدد قدرت واژه، نتیجه هم گرفت!
(اگر شاعر فقید دوراه نیز زنده بود، شاید با شعر، شهر را به هم می‌ریخت!)

اهالی شریف سادات محمودی؛ آن دکانداران آب‌دزدانی پول‌پرست‌اند که نه سرنوشت شما برایشان مهم است؛ نه میراث فرهنگی آن قوم و نه محیط زیست آن سرزمین. این موجودات عجیب‌الخلقه که جای آنان در کتاب «عجائب الموجودات و غرائب المخلوقات» خالی‌ست، همان نژادی پدید آمده اندر میان، ز ایران و از ترک و از تازیان؛ همان سعد وقاص‌های وقیح تاریخ‌اند‌ که فردوسی در نامه‌ی رستم فرخزاد به برادر خود، به حکیمانه‌ترین شکل توصیفشان ‌کرد و گفت: نه دهقان، نه ترک و نه تازی‌اند‌ و سخن‌‌های‌شان به کردار بازی است و همه گنج‌ها زیر دامان ‌نهند، و
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش!
مگر می‌شود ایرانی بود و این همه نسبت به همه چیز بی‌تفاوت بود و تنها و‌ تنها به سود خود اندیشید؟!
آری، اینان پناه گرفتن پشت سنگر دین و آئین و مصوبه و مقرره را به ناخوش‌ترین وجهی یاد گرفته‌ و با آن کاسبی می‌کنند. اگر کاهلی کنید زمین و زمان و تاریخ و فرهنگ و‌ محیط‌زیست که سهل است؛ در پای ثروت و منفعت، استخوان شهدا و کفن اجداد و سنگ گور مادران و گنبد امامزاده‌‌ی شما را نیز به تاراج می‌برند.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.